۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

اولین دیدار

اشنائی من و هما اینجوری بود که مادر من در یک مهمونی هما و مادرش را میبینه و نظرش اونو میگیره و به طریقی ادرس و شماره تلفن انها رو پیدا میکنه و باهاشون تماس میگیره و قرار خواستگاری را میذاره ومن و بقیه میریم خواستگاری و مورد پسند طرفین واقع میشه که در اینجا به این مطلب خیلی نمی پردازم . خانواده هما معتقد بودند که بین من وهما تا قبل از مراسم نامزدی صیغه موقت چند روزه خوانده بشه و فقط ما اجازه داشته باشیم تو یکی از اتاقهای خونه انها با هم صحبت کنیم و ده روز دیگه مراسم نامزدی داشته باشیم که انوقت به طور خصوصی و با حضور بزرگان اصلی فامیل عقد محضری هم بکنیم و شش ماه بعد هم عروسی کنیم که مورد قبول ما هم شد. یک حاج اقائی از فامیل هما برای ما صیغه محرمیت خواند و ما اجازه پیدا کردیم با هم صحبت کنیم .در این مدت هما همیشه با یک فاصله ای از من با مانتو روسری مینشست و من اصلا نتونستم به اون دست بزنم و اندام اونو ببینم .روز مراسم نامزدی که شد طبق قرار قبلی عاقد امد به خانه هما اینها و خطبه عقد رسمی و محضری را خوند و اینجا بود که من دیگه توانستم هما رو بدون روسری و ارایش کرده ببینم و دستش را تو دستم بگیرم. یک جشن کوچک نامزدی هم در یک تالار گرفته بودیم که تقریبا ساعت 11 شب تمام شد و مهمانها رفتند. من و هما و پدر و مادر من و پدر و مادر هما با هم رفتیم خانه هما اینها و نیم ساعتی انجا بودیم .البته من تو ان نیم ساعت با هما رفتیم تو اتاقش و برای اولین بار در اتاق را بستیم و من و هما با هم تنها شدیم .هما کنار تخت خوابش نشست و من روی یک صندلی که کنار میزش بود نشستم.کمی همدیگر رو نگاه کردیم و به هم لبخند زدیم میشه گفت یه جور هایی از هم خجالت میکشیدم چون هما تا قبل از ان تا حالا کنار مردی غیر از محارمش بدون روسری و با لباسی که تقریبا سینه هاش از ان نمایان بود نشسته بود.من سر صحبت را باز کردم و گفتم هما جون دیگه از الان به بعد من و تو مال همدیگه هستیم و از همه افراد عالم به هم نزدیک تریم و تا اخر عمرمون هم با هم هستیم دیگه اختیار تمام کارهامون با خودمونه و برای انجام ان از طرف کسی باز خواست نمیشیم انوقت بلند شدم رفتم کنارش رو لبه تخت نشستم . این برای اولین بار بود که من با یک دختر تو یک اتاق مینشستم دلم تالاب تالاب میزد و میدونم که هما هم همین حالت رو داشت. دست هما رو گرفتم تو دستم و بهش گفتم هما جون عزیزم دوست دارم من و تو از این لحظه به بعد دنیای دیگری رو خواهیم داشت و باید سعی کنیم که ان را شاد شاد کنیم که هما هم جواب داد رامین جان منم دوست دارم. من کمی دست های هما رو نوازش کردم و باهم شروع به صحبت کردن کردیم تقریبا نیم ساعت همینطوری با هم فقط حرف میزدیم که در زدند و گفتند میخواهیم بریم همینطور که دو تامون داشتیم بلند میشدیم م یه دفعه دستم رو انداختم دور گردن هما و صورت اونو بوسیم و هما هم که کمی قرمز شده بود و داشت خجالت میکشید دستش رو انداخت دور گردن من و اونم منو بوسید . این اولین بوسه ما دونفر بود که در همان لحظه من اونو تبدیل به لب کردم و لبم رو گذاشتم رو لب هما و هم دیگر رو تو اغوش گرفتیم .اولین اغوش من و هما از همین جا شکل گرفت و من هما رو در اغوش خودم احساس کردم. چون بنا بود ما بریم هما مانتو و روسریش رو پوشید و دوتائی از اتاق امدیم بیرون. و من گفتم حاضرم که بریم مادر هما گفت اقا رامین شما تشریف داشته باشید که من گفتم خیلی ممنون چون مامان اینا ماشین ندارن باید ببرمشون . مادر هما گفت خوب پس فردا حتما بیائید دیگه شما داماد ما هستین مثل پسر من هستید هما جون دیگه نباید تنها باشه که من گفتم حتما اینجا خونه امید منه مادرم رفت کنار هما و گفت عروس خوشگلم دیگه با رامین تند تند بیا خونه ما دلمون برات تنگ میشه و هما رو بوسید و همگی خدا حافظی کردیم و رفتیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر